نگارش هشتم -

درس 1 نگارش هشتم

𓆩𝑐𝑎𝑙𝑥𓆪 ‌.

نگارش هشتم. درس 1 نگارش هشتم

بازآفرینی یکی از حکایت های سعدی رو بفرستید. تاج میدم

جواب ها

FATEMEH.J

نگارش هشتم

از میان قبرها یکی خیلی نظرم را به خود جلب کرد.عجیب بود نام و مشخصات نداشت.پیرمردی هم کنار آن قبر نشسته بودو گویا با شهیدی که دفن شده بود درد و دل می کرد.با خودم گفتم این پیرمرد کنار قبری که نام ونشان ندارد چه میکند.گویی با فرزندش درد و دل می کرد.نزدیک تر شدم.نشستم سوال کردم که این قبر کیست؟چرا سنگ قبرش با بقیه تفاوت دارد.پیر مرد گویی دنبال یک گوش شنوا بود تا درد هایی که در دلش هست را بیرون بریزد.من هم از فرصت استفاده کردم و پرسیدم و او جواب داد.داستان را که از زبان پیرمردشنیدم،بدنم مثل میت سرد شد.سرجایم میخ کوب شدم ومقابل قبر نشستم و سعی کردم ماجرایی را که بر صاحب این قبر گذشته بود را در ذهنم مجسّم کنم.پیرمرد تعریف میکرد:زمان جنگ من فرمانده ی یکی از گردان ها بودم.در محله ای که زندگی می کردم همه من را به عنوان یک شخص مومن یاد می کردند.در همان محله جوانی هم بود که اهل عیش و نوش وخوش گذرانی بود واهل محل کم و بیش از کارهایی که می کرد خسته شده بودند.من هر وقت که به مرخّصی می آمدم این جوان را با پوشش نامناسبی می دیدم.تماجرا را برای یکی از همرزمانم که او نیز شهید شده است تعریف کردم.مدتی گذشت یک روز وقتی از جبهه می آمدم،آن جوان را با لباس خاکی جبهه و جفیه ای که بر دوشش انداخته بوددیدم.تعجب کردم.نمی دانستم علت را از او بپرسم یا نه مات و مبهوت مانده بودم در این فکر بودم که جوان خودش جلو آمد و خود ماجرا را تعریف کرد.می گفت:چند ماه قبل،با خودم فکر کردم که دیگر به آخر خط رسیده ام و وجود من دیگر ارزش ماندن در این دنیا را ندارد.و فکر می کردم راهی به جز خود کشی برایم نمانده،نزدیک خلیج بودم و گفتم خودم را غرق میکنم.از زمین و زمان دل کنده بودم.همان لحظه صدای الله اکبر را شنیدم.«الله اکبر،الله اکبر»این صدا غریب و آشنا بود.هم می شناختم و هم نا شناس بود.خدا بزرگ است.این جمله را کوچک که بودم زیاد می شنیدم.نه...خدا بزرگ است.بر هر آنچه که فکرش را داشته باشی.در همین حین مردی را دیدم که چهره اش برایم تازگی داشت.تا به حال او را ندیده بودم با عجله گفت.بسیج محله برای عزیمت به جبهه نیرو جمع میکند.داوطلبی؟در ذهنم درگیری ایجاد شد.من...من که با خاک آن جا بیگانه ام. جبهه شده بود کنکور ورودی بهشت و نمره ورودبه بهشت عبور از مرز شهادت بود. مرد گفت:اگر نیّت کرده ای که سالک طریق عشق باشی وقصد قربت نموده ای،باید بدانی در این مسیر نورانی،بهترین خلایق زمان،اصحاب آخرالزمانی امام حسین(ع)برای حق طلبی و ظلم ستیزی سر از پا نشناخته،گام های استوارشان را نهادند.اگر در این مهم آگاهی از ابتدای مسیری که قرار است توبه و بازگشت تو به خویشتن حقیقی ات است باشد،بر گذشته ات اندیشه کن و بر رفتارت مواظبت فرما،تا مهیّای پذیرش نورانیّتی شوی که آرزویش را خیلی ها در دل می پرورانند.مسیر رفت مسیر تفکر و تأمل است.پس باب حکت پروردگار،سکوت را برگزین و از زوائد پرهیز کن.بدان از جایی که همه چیزش تو را به تن پرستی و هوس رانی وترک آرمان ها و ارزش ها فرا می خواند روی گردانیده ایو به منزلگاه توبه کنندگان حقیقی و مشهد مجاهدان وسر سپردگان ولایت رهسپار شده ای وبه راستی این کجا و آن کجا. به آن سرزمین نورانی و خاک مقدّس که نزدیک می شوی خودت را مهیّا کن تا لیقات پذیرش آن نورانیّت نصیبت گردد.پای بگذار و دل بسپار.دل اگر سپردهای گوش و چشم ودست وپا و زبانت را دیگر گونه ای خواهی یافت.وآن گاه است که اگر خوب گوش کنی صدای تپش قلب زمین را خواهی شنید وچه سخت امتحانی است در این سرزمین انتخاب و تصمیم.و اینک که بر گام هایت استواری بخشی

سوالات مشابه